تقدیم به تو عزیزم

 مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به  او گفت :


-  می  خواهم ازدواج کنم . پدر خوشحال شد و پرسید :

 

-   نام دختر چیست ؟   مرد جوان گفت :

-   نامش سامانتا است و  در محله ما زندگی می کند . پدر ناراحت شد . صورت در هم کشید  و گفت :

 

-  من متاسفم به جهت  این حرف که می زنم . اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج  کنی چون او خواهر توست . خواهش می کنم از این موضوع چیزی  به مادرت نگو . مرد جوان نام سه دختر دیگر را  آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود . با  ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت :

 

 

 

-  مادر من می خواهم  ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او  خواهر توست ! و نباید به تو بگویم . مادرش لبخند زد و گفت :   

 

-  نگران نباش پسرم .  تو با هریک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی .  چون تو پسر او نیستی . . . !


+نوشته شده در دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:,ساعت17:31توسط محمد | |

عکسهای نویسنده در ادامه مطالب

و به صورت خصوصی میباشد


ادامه مطلب

+نوشته شده در دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:,ساعت16:20توسط محمد | |

بقیه در ادامه مطلب


ادامه مطلب

+نوشته شده در دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:,ساعت15:59توسط محمد | |

قبل ازدواج

پسر: بالاخره موقعش شد. خیلی انتظار كشیدم.
دختر: میخوای از پیشت برم؟
پسر: حتی فكرشم نكن!
دختر: دوسم داری؟
پسر: البته! هر روز بیشتر از دیروز!
دختر: تا حالا بهم خیانت كردی؟
پسر: نه! برای چی میپرسی؟
دختر: منو میبوسی؟
پسر: معلومه! هر موقع كه بتونم.
دختر: منو میزنی؟
پسر: دیوونه شدی؟من همچین آدمی ام؟!
دختر: میتونم بهت اعتماد كنم؟!
پسر: بله.
دختر: عزیزم!

بعد از ازدواج
كاری نداره! از پایین به بالا بخون

+نوشته شده در دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:,ساعت15:19توسط محمد | |

روزی روزگاری دختری از استان ؟؟؟؟؟ به پسری از استان ؟؟؟؟؟ اشتباهی زنگ میزنه و به پسرک پیشنهاد دوستی میدهد که بعد از کش و قوس های زیاد بالاخره با هم دوست میشوند وقرار دوستی باهم میگزارند.این دختر و پسر در چند ماه اول گل میگفتن و گل میشنفتن!!!!این ماه ها همینطور آمد و گذشت و عشق این دختر و پسر روز به روز به هم بیشتر و بیشتر میشد.حتی کار این عشق به جایی رسیده بود که  این دختر و پسر لحظه ای بدون هم نمیتوانستند سر کنند.در طی این ماه های گذشته شده شب و روز پسر و دختر باهم صحبت و از عشق واقعیشان دم میزدند و قرار ازدواج دختر و پسر بین خودشان بسته شد که پسرک به دخترک گفته بود باید خدمت سربازی بروم و کار مشخصی داشته باشم تا به خواستگاریت بیایم و دخترک پذیرفته بود.آن دختر و پسر قسم خورده بودند که نه قبل و نه بعد از دوستی به هم خیانت نکنند که پسرک دوست دختر نداشته باشد و دخترک دوست پسر نداشته باشد حتی آنها قسم یاد نموده بودند که در سخت ترین شرایط زندگی همدیگر را تنها نگزارند.در همین دوران دوستی که 1سال به طول انجامیده بود دخترک پسرک را از لحاظ عشق سنجیده بود به این صورت که چند بار برایش زنگ زده بود که من خواستگار دارم و نمیتوانم با تو بمانم ولی بعد از چند روز دوباره دخترک به پسرک زنگ میزنه و میگه که باهات شوخی کردم وحال پسرک توصیف شدنی نبود!!!!این دوستی دوباره جان گرفت و این دختر و پسر با هم به قول معروف (دوست جون جونی شدند) و به یاد قسمی که خورده بودند وفادار شدند.این رفاقت کارش به جایی رسیده بود که جدایی هر کدام از آنها باعث مرگ (اگر نباشد) پریشانی و افسردگی طرف مقابل بود.حال 2سال از دوستی این دختر و پسر میگذشت که دخترک دیگر طاقت  نیاورد و اطمینان و اعتماد به عشق پسرک نداشت و به پسرک زنگ زد و گفت من واقعا خواستگار دارم و نمیتوانم با تو بمانم فقط میتوانم به عنوان آبجی برایت تا آخر عمر بمونم. پسرک با اطلاعاتی که از دخترک بدست آورده بود فهمیده بود که خواستگار این دختر قبل از دوستی این دختر و پسر با دخترک دوست بوده و دخترک به آن خواستگار گفته بود باید سربازی بروی تا من باهات ازدواج کنم و آن خواستگار به سربازی رفته بود.که این موضوع دخترک به پسرک نگفته بود و مخفی کرده بود و قسم میخورد که قبلا دوست پسر نداشته است.دخترک عشق پسرکی را که 2 سال جوونیش را به امید رسیدن به دخترک تلف کرده بود را کنار زد و با خواستگار یا همان دوست پسر قبلیش که به پسرک نگفته بود ازدواج کرد....... حال شما حدش بزنید پسرک با این خیانت و عشق خیالی دخترک چه حالی داشت؟؟؟؟؟

به نظر شما اسم این داستان چی بزارم؟؟؟؟؟ در قسمت نظرات بنویسید.

+نوشته شده در دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:,ساعت15:12توسط محمد | |

نمی توانم به تو بگویم دوستت دارم
زیرا به چشم خویشتن دیده ام که این کلمه
چون زنان آوازه خوان سنگ فرش خیابان ها را پی می گیرد
و در میدان های بزرگ شهر چون روسپیان به هوس آلوده
و چون جذامیان از شهرها می رانندش

نمی توانم به تو بگویم دوستت دارم
زیرا شنیده ای که این کلمات در میکده ها
همراه با هذیان مستان به لفظ می آید
هنگامی که سخن دوستت دارم در خیابان های کلام گریزان می گردد
مردم به آن حمله ور و سنگسارش می کنند
و آن گاه به آسایشگاه روانی رهبری اش می کنند
نمی توانم به تو بگویم دوستت دارم
زیرا سخنی که بین لبانم برای نثارت برگرفته ام
پاکیزه و شفاف چون پروانه ای از نور است
و هرگاه که لبانم را ترک کرد به سوی دشت های سکوت پرمی گیرد
نمی توانم به تو بگویم دوستت دارم
زیرا نمی خواهم در پرگرفتن این سخن به سویت، دوستان دشمن
با تعریف ها و بذله گویی شان آلوده اش کنند
نمی توانم به تو بگویم دوستت دارم
اما قادرم دوستت دارم را
به آرامی وقتی تو در خوابی با تمام وجودم بالای پیشانی ات کتابت کنم
تا سرانگشتان رؤیاهایت آن را برگیرند

+نوشته شده در دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:,ساعت14:57توسط محمد | |

به نظر شما


 

از دل برود هر آنکه از دیده برفت ؟؟؟

+نوشته شده در دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:,ساعت14:55توسط محمد | |

هنگامی که به دنیا می آیی همه می خندند در حالی که تو می گریی ،

پس ای عزیز زندگیت را چنان بگذران که در روز مرگ در حالی که همه می گریند

تو تنها کسی باشی که می خندی .

+نوشته شده در دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:,ساعت14:55توسط محمد | |

زني از خانه بيرون آمد و سه پيرمرد را با چهره های زیبا جلوي در ديد.
به آنها گفت: « من شما را نمي شناسم ولي فکر مي کنم گرسنه باشيد، بفرمائيد داخل تا چيزي براي خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسيدند:« آيا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاري بيرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمي توانيم وارد شويم منتظر می مانیم.»
عصر وقتي شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را براي او تعريف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائيد داخل.»
زن بيرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمي شويم.»
زن با تعجب پرسيد: « چرا!؟» يکي از پيرمردها به ديگري اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پيرمرد ديگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقيت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنيد که کدام يک از ما وارد خانه شما شويم.»
زن پيش شوهرش برگشت و ماجرا را تعريف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنيم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولي همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقيت را دعوت نکنيم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را مي شنيد، پيشنهاد کرد:« بگذاريد عشق را دعوت کنيم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بيرون رفت و گفت:« کدام يک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقيت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسيد:« شما ديگر چرا مي آييد؟»
پيرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت يا موفقيت را دعوت مي کرديد، بقيه نمي آمدند ولي هرجا که عشق است ثروت و موفقيت هم هست! »

آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردید

+نوشته شده در دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:,ساعت14:54توسط محمد | |


 

شاگردی از استادش پرسید: عشق چیست؟

 
استاد در جواب گفت: به گندم زار برو و پر خوشه ترین شاخه را بیاور اما در هنگام عبور از گندم زار" به یاد داشته باش که نمی توانی به عقب بر گردی تا خوشه ای بچینی شاگرد به گندم زار رفت و پس از مدتی طولانی بر گشت।
استاد پرسید: چه آوردی؟ و شاگرد با حسرت جواب داد: هیچ! هر چی پیشتر میرفتم خوشه های پر پشت تر میدیدم و به امید پیدا کردن پر پشت ترین تا انتهای گندم زار رفتم।
استاد گفت: عشق یعنی همین!!!!!!!!!!!
 
 
 
شاگرد پرسید: پس ازدواج چیست؟
 

 

استاد به سخن امد گفت: که برو جنگل زار و بلندترین درخت را بیاور اما به یاد داشته باش که باز هم نمی توانی به عقب بر گردی شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهی با درخت برگشت استاد پرسید چی شد و او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولین درخت را که دیدم انتخاب کردم ترسیدم که اگر پیشتر بروم باز هم دست خالی بر گردم
استاد باز گفت: ازدواج هم یعنی همین!!!!!!!!!

 

+نوشته شده در دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:,ساعت13:38توسط محمد | |

اگر روزي بشر گردي

ز حال ما خبر گردي

پشيمان مي شوي از قصه خلقت

از اين بودن از اين بدعت

خداوندا

نمي داني که انسان بودن و ماندن در اين دنيا

چه دشوار است

چه زجري مي کشد آنکس که انسان است

و از احساس سرشار است .

+نوشته شده در دو شنبه 9 خرداد 1390برچسب:,ساعت13:26توسط محمد | |